به سپیدی یاس ، به سرخی خون | |||
از وقایع حقیقی که داستان گونه در کتاب «داستان راستان» نوشته شده، دو داستان از سالها پیش در ذهن و قلب من حک شده. داستان هایی که به شکل جدی مرا تکان داده و حسابی به فکر فرو برده. بین این دو داستان، یکی رتبه اول را به خود اختصاص می دهد، چرا که دومی در دلش جای می گیرد. گفته شده: روزی حضرت موسی سلام الله علیه در حال مناجات با خداوند بود که خدا از او سوالی پرسید: ای موسی تا امروز چه کاری برای من کرده ای؟ حضرت موسی هم خیلی راحت پاسخ داد که: نمازها خوانده ام و روزه ها گرفته ام... (همه بهم ریختگی چهارچوب فکری ذهن من پاسخ خداوند بود) خداوند پاسخ داد: اینها را که برای خودت کرده ای!! اعمالی است که امر شده ای به انجامش و برایت منفعت دنیایی و آخرتی دارد. «برای من» چه کرده ای؟؟ من اینجا متوقف شدم! در آن سن نوجوانی تعجب کردم! مگر هر کار خوبی برای خدا نیست؟؟ مثل نماز و روزه و اینها... داستان را ادامه ندادم. فکر کردم... چه کاری پس برای خدا محسوب می شود؟؟ واقعا جوابی نداشتم! تصور کن محبوبت بگوید هر آنچه تا امروز انجام دادی برای دل خودت انجام دادی... برای من چه کردی؟؟ و چقدر آدم جا می خورد! و اعصابش بهم می ریزد. فکر کن حتی بگوید: اگر مرا دوست داری، چون خودت را دوست داری و لذت می بری از مثل منی خوشت بیاید و دوستش داشته باشی. پس برای دل خودت کار کرده ای نه دل من... نه.. جوابی نداشتم... داستان را ادامه دادم. دیدم حضرت موسی هم جوابی نداشته برای خدا. و خداوند پاسخ داده که: اگر میخواهی برای من کاری کنی. «دوست داشته باش برای من» «دشمن داشته باش برای من» هرچیزی را... هر کاری را... هر کسی را... خیلی خیلی این جمله مرا تکان داد... دیدم هیچ کار برای خدا نکردم... به زبان دنیایی خودمان: هیچ کار برای دل خدا، برای خوشحال کردن خدا، برای جلب رضایت و محبتش نکردم! همه جا دنبال دوست داشتنی های خودم بودم. از چی خوشم میاد... از چی خوشم نمیاد... از دوستی با چه کسی لذت می برم... از دوستی با چه کسی بدم میاد... این در حالیه که اگر نگاهم این میشد که برای خدا... اونوقت نمی گفتم خوشم میاد با این دوست باشم خوشم نمیاد با اون. نگاه می کردم خدا با کدوم، دوست داره... بعد خیلی بارها می شد که هرچند دوست نداشتم وقتم را با فلانی بگذرانم و میلم می کشید که کنار بهمانی باشم، اما مقابل نفسم می ایستادم و می گفتم محبوبم تو نیستی. محبوبم خالق توست و بعد برای جلب توجهش وقتم را با آن کس که از اعماق فطرت و قلب می فهمیدم او دوست دارد، می گذراندم. و البته این یک مثال است و می شود تعمیم داد به همه وقایع زندگی ما در این دنیا. در بررسی مصادیقی که هر روز با آن مواجه هستیم. امروز می توان این داستان را در حتی «رأی دادن»، یعنی یک فعالیت و ایفای یک نقش اجتماعی افراد در نظر گرفت. از این زاویه نگاه کرده ام به داستان؟ خدا چی دوست داره؟ دوست داره رأی بدم یا ندم؟ دوست داره به این فرد رأی بدم یا به اون فرد؟ آنچه به تجربه برای کسانی که برای خدا کار می کنند ثابت شده این است که از این طریق غرق می شوی در نشاط و آرامش و اطمینان قلب. چه در طوفان های سهمگین حوادث. چه در ساحل آرامش. حال روح خوب است و یکی است در هر حال. نه حزن می گیرد ایشان را نه خوف... باید امتحان کنیم... به ما آموخته اند که اگر چهل روز نیت و اعمالت را خالص برای خداوند انجام دهی اتفاقات بزرگی در تو می افتد، و تنها راه درکش، تجربه کردن است.