به سپیدی یاس ، به سرخی خون | |||
سلام...چن وقت بود ننوشته بودم دلم گرفت!!!میگم بالاخره کم کم منم دارم میشم احسان خالی!!!دعا کنید زود خوب شه...دعا کنید خدا صبر منم بیشتر کنه...هیچی واسه گفتن ندارم جز این شعر...فک کنم همه چی توشه...
یک شب که دل از دوری دریا به فغان آمده بود
دل به دریا زدم
رفتم از کوچه عشق، تا کنار ساحل
دیدم آنجا همه را مست و خراب
هر کسی در پی چیزی می گشت
یک نفر در پی چند قطره آب
یک نفر در پی یک جام شراب
یک نفر در پی خود غرق کتاب
یک نفر در پی یک فلسفه از جنس سراب
یکی همراه صدای امواج به خروش آمده بود
همه را محو خودش ساخته بود
گوشه ای دیگر نیز دیگری را دیدم
که در آن همهمه دنبال رفیقش می گشت
آن طرفتر یکی در خواب بود
او به دنبال چه می گشت نمیدانم من
از دلم پرسیدم:
تو در اینجا به دنبال چه هستی؟ ای دل!
ناگهان کودکی با ناله خویش
شیشه پنجره کلبه دل را بشکست
مرغ دل راهی یافت
واز آن کلبه تاریک و سیاه
برهانید مرا
من هم آماده پرواز شدم
رفتم از گوشه ساحل، به میان دریا
تا به هنگام سحر، غرق آواز شدم
ولی افسوس که آن شب مثل شبهای دگر
تا سحر منتظرش ماندم و از او خبری باز نیامد.