به سپیدی یاس ، به سرخی خون | |||
سلام...ایشالله که همتون خوب باشین...بچه ها خوشحال میشم اگه هر بار که به وبلاگ سر میزنین نظر بدین حالا شونصد تام شد چه بهتر
منتظرتونم
یادی از ملکوت ( برای شهید محمود یوسفی . عارف
-
پس چی شد؟- چی چی رو چی شد؟
- دهه، ما رو گرفتی؟ مگه نگفتی امشب دیگه بهت نشون می دم؟
این من بودم که سئوال می کردم. محمود گفت : خیلی خوب بابا، هنوز که
امشب تموم نشده، گفتم : خوابم می آد دیگه داره ساعت 12 می شه ها!
گفت : پسر جان اصل ماجرا بعد 12 است!
- جان محمود بگو چی می خوای نشونم بدی.
- صبر کن سید جان صبر کن!
با محمود راه افتادیم. مقر ما در خرمشهر بود. مقر گردان یاسین. گردان
خط شکنان غواص. زمان هم قبل از کربلای 5 بود. یعنی پاییز سال 65 .
ساعت 30/2 دقیقه نیمه شب بود که از مقر دور شدیم. نزدیک خاکریز شرقی
خرمشهر رسیدیم. گفتم محمود جان کجا می رویم، رسیدیم به بیابونها!؟
گفت : حالا می بینی. به خاکریز رسیدیم. گفت یواشکی برو اونور خاکریز
را نگاه کن. با تعجب بسیار لحظه ای به محمود نگاه کردم، وقتی دیدم
جدی می گه یواشکی سرم رو بردم بالای خاکریز خدای من چه خبر است ؟
اینجا دیگه کجاست؟ چشمامو مالیدم. نکنه خوابم!
صدها قبر کنده شده، صدای ناله و ضجه، صدای زمزمه از اعماق قبلها،
قامتهای نیمه افراشته! خدایا اینا کین؟ آدمند؟ چه می خواهند؟ چه می گویند؟
آری فهمیدم. و حیف که دیر فهمیدم! آن روزی فهمیدم
که از گردان یاسین فقط من و دو نفر دیگه برگشتیم
و صد حیف که چه دیر فهمیدم !
...همین !
منتظرتونم