به سپیدی یاس ، به سرخی خون | |||
سلام...شهادت امیرالمومنین رو تسلیت میگم...دعام کنید تو این شبای قدر قشنگ...
چه کسانی در قتل امام علی(ع) دست داشتند ؟
مجموع روایتهائى که مورخان نخستین درباره شهادت امیر مؤمنان آوردهاند،و شیعه و اهل سنت آن را در کتابهاى خویش نقل کردهاند نشان مىدهد که على(ع)با توطئه خوارج به شهادت رسید.
این روایتها را با اندک اختلاف در کتابهایى چون تاریخ طبرى،تاریخ یعقوبى،ارشاد مفید،طبقات ابن سعد،نوشته بلاذرى و واقدى مىتوان یافت.و حاصل آن گفتهها این است که پس از پایان یافتن جنگ نهروان،دستهاى از خوارج گرد آمدند و بر کشتههاى خود مىگریستند،و آنانرا به پارسائى و عبادت وصف مىکردند.آنگاه گفتند این فتنهها که پدید آمد از سه تن برخاسته است:على،عمرو پسر عاص و معاویه.تا این سه تن زندهاند کار مسلمانان راست نخواهد شد.و سه تن از آن جمع کشتن این سه تن را به عهده گرفتند.
عبد الرحمن پسر ملجم از بنى مراد کشتن على را به عهده گرفت.برک پسر عبد الله از بنى تمیم کشتن معاویه را،و عمرو بن بکر از بنى تمیم کشتن عمرو پسر عاص را.چه وقت این کار را انجام دهند؟ گفتند در ماه رمضان اینان به مسجد مىآیند و باید در آن ماه به کار پرداخت و شب یازدهم یا سیزدهم یا هفدهم ماه رمضان و یا چنانکه میان شیعه مشهور استشب نوزدهم آن ماه را معین کردند،چرا که در این شب این سه تن از آمدن به مسجد ناچارند.آنکه مامور کشتن عمرو عاص بود دیگرى را که آن شب جاى او به نماز رفته بود کشت.و آنکه بر معاویه ضربت زد شمشیرش به ران او رسید و زخمى شدو با خوردن دارو از مرگ رهید. اما پسر ملجم نیت پلید خود را عملى کرد.آیا به راستى داستان چنین بوده است؟باید گفت جاى تردید است و از آغاز،نشان ساختگى بودن در آن آشکار است.پندارى داستاننویسى ماهر آنرا نوشته است.در ماه رمضان این هر سه تن به مسجد مىآیند و شب نوزدهم آمدن آنان به مسجد حتمى است.
در اینکه على(ع)در این شب به دست پسر ملجم ضربتخورد تردیدى نیست. اما آنکه براى کشتن عمرو عاص رفت چرا مردى خارجه نام را به جاى او کشت؟آیا عمرو براى وى ناشناس بود و نتوانست او را تشخیص دهد؟چرا آن شب عمرو به مسجد نیامد؟آیا کسى او را از توطئه آگاه کرده بود؟
آنچه به نظر درستتر مىآید این است که ریشه این توطئه را باید نخست در کوفه،سپس در دمشق جستجو کرد.چنانکه نوشته شد معاویه میدانست تا على زنده است دستیابى به خلافتبراى او ممکن نیست.اشعث پسر قیس نیز چنانکه اشارت شد با على(ع)یکدل نبود.ابن ابى الدنیا که در سال 281 هجرى قمرى درگذشته و نوشته او پیش از طبرى و یعقوبى است در کتاب مقتل الامام امیر المؤمنین على ابن ابى طالب به اسناد خود از عبد الغفار پسر قاسم انصارى چنین آوردهست:
«از بسیارى شنیدم ابن ملجم شب را نزد اشعثبود و چون سحرگاه شد بدو گفت صبح آشکار شد.» اگر آن سه تن با یکدیگر چنان قرارى گذاشته بودند،چرا باید پسر ملجم با اشعثشب را در مسجد بسر برد و با او گفتگو کند.آیا میتوان پذیرفت آنکه مىخواهد مخفیانه على را بکشد،راز خود را با دیگرى(آنهم با اشعث)در میان نهد.بلاذرى در کتاب انساب الاشراف آورده است:
گفتهاند پسر ملجم شب را نزد اشعثبن قیس بود و با وى آهسته سخن میگفت تا آنکه اشعث او را گفت: -«برخیز که بامداد تو را شناساند.» (1) حجر بن عدى چون گفته او را شنید گفت: «اى یک چشم او را کشتى (2) ».
نیز نوشتهاند، بامداد آن روز که پسر ملجم،على را ضربت زد،اشعث پسر خود را به خانه على فرستاد و گفتبنگر در چه حالى است.او رفت و بازگشت و گفت چشمهایش به سرش فرو رفته. اشعث گفت:
-«به خدا چشمان کسى است که آسیب به مغز او رسیده.» (3)
من نمىخواهم همانند تاریخ نویس معاصر اباضى،شیخ سلیمان یوسف بن داود،بگویم خوارج یاران على بودند،و در کشتن او شرکت نداشتند و قبیله بنى مراد که ابن ملجم از آنان بود در شمار خوارج نیست،و داستان پسر ملجم و آن دو تن دیگر برساخته قصه پردازان معاویه است تا حقیقت را بر مردم نهان سازند.
بر چند جاى کتاب او، هم در حضور وى در الجزیره خرده گرفتم و هم در نامه بدو نوشتم.اما اگر کسى بگوید توطئه شهادت على(ع)چنانکه بر زبانها افتاده است نیست، گفتهاش را چندان دور از حقیقت نمىدانم.باز هم مىگویم جاى این احتمال هست که به اصطلاح اگر سر این نخ را بگیریم و پیش برویم، به اشعث در کوفه و از آنجا به دمشق برسیم.پیش از این نوشتیم اشعثبا على دلى خوش نداشت.چون على(ع)دست او را از حکومتبر مردم کنده باز داشته بود،نیز در منبر وى را منافق پسر کافر خواند. شهرستانى در ملل و نحل نویسد:«اشعث از همه آنان که بر على شوریدند سختتر بود و از دین برون رفتهتر.» (4)
--------------------------------------------------------------------------------
1.فضح الصبح فلانا،او را آشکارا کرد.
2.انساب الاشراف،ص 493.
3.مقتل الامام امیر المؤمنین،ص 37،طبقات،ابن سعد،ج 3،ص 37.
4.الملل و النحل،ج 1،ص 170.
--------------------------------------------------------------------------------
على از زبان على یا زندگانى امیر المؤمنین(ع) صفحه 158 دکتر سید جعفر شهیدى
به نقل از : خبرگزاری شبستان
راستی هفته قشنگ دفاع مقدس به غیوران ایرانی تبریک...یاد و خاطره همه شهدا گرامی و سبز...
هوس کردما!!! | ||||||
|
من ترجیح میدادم یه تریل زیر پام بود!!!
یا علی مدد |
سلام...داشتم وبگردی میکردم یه مطلب جالب دیدم...ببینید:
به مناسبت دوازدهم سپتامبر(بیست و یک شهریور) هزار و نهصد ونود وهفت میلادی
به قول حاجی طوی این روزا صحبت یازدهم سپتامبر گرم هستی ولی کسی صحبت از دوازدهم سپتامبر نمی کند ماهم به همین بهانه این پست رازدیم...
نام: هادی حسن نصرالله
نام جهادی: هادی
سطح تحصیلات : دبیرستان
اسم دانشگاه یا حوزه: ندارد
تاریخ ومحل تولد: روستای البازوریه 1979
وضعیت اجتماعی: متأهل
تعداد فرزندان: ندارد
تاریخ تعهد به مبانی دینی: پیش از سن تکلیف
تاریخ پیوستن به مقاومت: 1996
دورههای آموزشی: کوماندویی، رزمی، فرهنگی
مهمترین فعالیتهای جهادی: شرکت در بسیاری ازعملیات ضد صهیونیستی
آیا تاکنون دستگیرشده است ؟: بله....... خیر ........ مدت دستگیری........ مکان دستگیری.........
مشخصات فردی: آرام، شاد، راستگو، علاقمند به نماز شب و نیایش.
تاریخ شهادت : 1?/9/1997
مکان دفن: رژیم صهیونیستی پیکر او را حدود سه سال به اسارت گرفت و پس از آزادی در سال 2000 در گلزار شهدای بیروت "روضه الشهیدین" به خاک سپرده شد.
*مادر شهید: فاطمه یاسین
شنبه شب مورخ 27 ژوئن سال 1998، کنار آقای سید حسن نصرالله در دفتر کارش در دبیرخانه حزبالله نشسته بودم. همه منتظر ورود کاروان پیکرهای شهدای لبنانی بودند که در پی مذاکرات غیرمستقیم و موفقیت آمیز میان حزبالله و اسرائیل، به میهن باز میگشتند. پیکرها کفن پوش و در پرچم سرخ رنگ لبنان پیچیده شده بودند. به چهره آرام رهبر چهل ساله حزبالله که ظاهری ساده و آراسته و محاسن سیاه و انبوهی داشت و مرزی بین عمامه سیاه و محاسن او دیده نمیشد،
خیره شده بودم. او منتظر رسیدن پیکر فرزند خود، شهید سید هادی نصرالله بود که یک سال قبل در نبرد با اسرائیلیها در منطقه اشغالی «سجد» در نوار امنیتی جنوب لبنان به شهادت رسیده بود. همزمان سید هادی موفق به عقب کشیدن پیکر او نشده بودند. اسرائیلیها جنازه هادی را در اختیار داشتند و گمان میکردند میتوانند شروط خود را بر رهبر داغدار حزبالله که پیکر فرزند خود را ندیده بود، تحمیل کنند.
درک احساس سید حسن نصرالله درباره بازگشت پیکر فرزندش سید هادی نصرالله چندان دشوار نبود، اما سخن درباره تحصیلات، نوجوانی، همسالان، داوطلب شدن سید هادی برای حضور در میدان رزم، آخرین ملاقات او با پدر و واکنش مادر دادغدیده، بسیار دشوار بود. در میان سخنان سید حسن، این نکته توجه مرا جلب کرد که گفت خبر شهادت فرزندش سید هادی و سه نفر از همرزمان او را روز جمعهای به او اطلاع دادند که فردای آن روز قرار بوده مراسم پرشوری با حضور توده مردم به منظور همبستگی با مقاومت
برگزار شود. این مراسم طبق سنتهای نوگرایانه شیعه با عزاداری برای سرور شهیدان امام حسین بن علی (ع) آغاز میشود و مراسم تعزیه خوانی نام دارد و در آن مراسم واقعه کربلا و شهادت ابا عبدالله الحسین (ع) و برادران و فرزندان ایشان بازگو میشود. در این گونه مجالس، مردان شیعه قبل از زنان با صدای تعزیه خوانان به گریه و زاری و ریختن اشک میپردازند و به کسانی که به خاندان اهل بیت (ع) ظلم کردند و آنان را به شهادت رساندند، لعنت و نفرین نثار میکنند.
سید حسن نصرالله به من گفت، «سعی کردم با لغو مجلس عزاداری، برنامه مراسم را تغییر دهم تا برخی از افراد تصور نکنند که به خاطر هادی و همرزمان او ترتیب داده شده است. این شیوه مناسبی برای استقبال از پیکرهای شهدا نیست. بر شهید نباید گریست. شهید الگو و اسوه و مایه عزت و سربلندی امت است. طبق برنامه قرار بود که بعد از مراسم عزاداری سخنرانی کنم. هنگامی که پشت تریبون قرار گرفتم با دهها دوربین تلویزیونی با نورافکنهای قوی روبرو شدم. گرما فوقالعاده طاقت فرسا بود. به ویژه این که نورافکنها حرارت زیادی تولید میکردند و به چشم انسان آسیب میرساندند مخصوصا برای کسانی مثل من که از عینک استفاده میکنند، خیلی دشوار است.
سخنرانی را مثل همیشه شروع کردم و لحظاتی بعد احساس کردم چیزی را نمیبینم. از شدت گرما، عرق از سر و صورتم سرازیر شده و شیشههای عینکم را پوشانده بود. خواستم دستم را دراز کنم و از روی میز تریبون دستمال کاغذی بردارم و عرق روی چشم و صورتم و دست کم شیشههای عینکم را تمیز کنم. اما در یک لحظه به فکرم رسید که برخی از دوربینهای تلویزیونی هویت بیگانه دارند و ممکن است برنامه تولیدی خود را به اسرائیل بفروشند و همه گمان کنند که من برای فرزندم گریه و اشکهایم را پاک میکنم، بنابراین ترجیح دادم صورتم خیس بماند، ولی به دست دشمن بهانه ندهم که بگوید پدر داغدیده، پشت تریبون ایستاده بود و برای جوان ارشد خود گریه میکرد و در عین حال دیگران را به شهادت در راه خدا فرا میخواند. من یکی از خانوادههای شهدا بیش نیستم».
شب هنگام، پیکر چهل شهید را زیر یکی از سولههای فرودگاه بینالمللی بیروت، کنار یکدیگر چیده بودند. دسته موزیک گارد ریاست جمهوری برای نواختن مارش عزا وارد فرودگاه شد تا به شهدای راه آزادی میهن ادای احترام کند. سید حسن نصرالله نیز با یکایک پیکرهای شهدا خداحافظی کرد تا به پیگر فرزند خود سید هادی نزدیک شد و در گوش عزیزش کلماتی را زمزمه کرد. سپس بر پیکر همه شهدا نماز میت اقامه و با همه آنا خداحافظی کرد و مانند سایر خانوادههای شهدا به سراغ کار خود رفت، با این تفاوت که او رهبر و مسئول کاروانیان آزاد سازی لبنان است.
این عکس وسطی روز عقد سید هادی هست
با این وصف آیا داستان حزبالله با آزادسازی سرزمینهای اشغالی جنوب لبنان پایان یافته است؟ قطعا چنین نیست. هر چند که پرسشهای دیگری پیرامون بحث آینده حزبالله وجود دارند، قدر مسلم این است که نظام سیاسی لبنان هدف بعدی حزبالله نخواهد بود. نه حزبالله این هدف را دنبال میکند و نه حاکمیت لبنان گنجایش پذیرش خواستههای حزبالله را دارد. نگاه حزبالله قطعا به فلسطین خواهد بود، ولی نه حزبالله میتواند بدون فلسطینیها کاری را از پیش ببرد و نه شرایط فلسطین (رهبری و مردم) به اندازه کافی برای حزبالله مساعد است.
و بالاخره مسلم است که اسرائیل هم نمیپذیرد که حزبالله به شکل قدرت بزرگ و توانمند و با استعداد و آماده رزم در هر زمان و در هر شرایط و این بار در داخل فلسطین اشغالی حضور داشته باشد. کاملا روشن است که قدرتهای بزرگ و در راس آنها آمریکا به لبنان و سوریه فشار میآورند تا ارتش لبنان را در مناطق آزاد شده جنوب مستقر کنند و بدین ترتیب نیاز به حزبالله و مقاومت منتفی و شکوه حزبالله کمرنگ و نیروهای مقاومت باری بر دوش امنیت داخلی لبنان شوند
فضای خانه را عطر نماز و نیایش پر کرده است... قلب پدر سرشار از شادی است... پدری که به تنهایی، سختیهای راه مقدس مقاومت و دردهای امت را به دوش کشیده است...
سحرگاه سرد روز چهار شنبه نوزدهم ژانویه سال 1979، پدر، اولین فرزند خود را گرم در آغوش میگیرد و در گوش او اذان اقامه میگوید، "حی علی الفلاح، حی علی خیر العمل". از بدن نوزاد، شبنم میتراود و بوی عطرآگین شبنم او با نسیم سحر درهم میآمیزد و در بلندترین قله "جبل الرفیع" مسکن میگزیند. این رایحه بهشتی، روح سید محمدهادی نصرالله است که 17 سال بعد به آسمان هفتم عروج میکند.
از آغازین روزهای کودکی، نشانههای نبوغ، تیزهوشی، ثبات شخصیت، خوشرویی، مهربانی، خدمتگزاری و فروتنی در سیمای محمدهادی هویدا بود. او همواره برای برادرانش محمد جواد و محمد علی و یگانه خواهرش زینب، برادری مهربان ودوستی وفادار بود.
محمدهادی در سن چهارسالگی وارد مدرسه الناصر و سپس مدرسه الرسول الاعظم(ص) در شهر بعلبک در منطقه بقاع شد. پس از انتقال خانواده به بیروت، سید هادی تحصیلات خود را در مجتمع آموزشی المصطفی ادامه داد. این مجتمع بزرگ آموزشی زیر نظر حزبالله اداره میشود. در سال سوم متوسطه و در حالی که بیش از 15 سال نداشت، با موافقت پدر، به طور موقت ترک تحصیل کرد تا به صفوف رزمندگان مقاومت اسلامی بپیوندد، زیرا جهاد وشهادت در راه خدا همواره آرزوی قلبی او بوده است. محمدهادی در وصیتنامه خود چنین نوشته است:
"اینک به یاری خداوند، مجاهدی از مجاهدان مقاومت اسلامی شدهام. هدف از پیوستن به مقاومت، آزادسازی سرزمین جنوب لبنان و دفاع از حریم دین خدا و ناموس مردم است. از خدای متعال مسئلت دارم مرا در ردیف شهیدان راه خود قرار دهد."
حضور در صفوف مقاومت و میدانهای رزم، همه توجه و تلاش محمدهادی را به خود معطوف کرده بود و بسیاری از روزهای عمر خود را در جبهههای جهاد و قهرمانی سپری کرد و با ارتفاعات "جبل صافی" و"اللویزه" و"ملیتا" انس گرفت. هرگاه به شهر و خانه باز میگشت، بیش از دو یا سه روز در خانه نمیماند. زیرا تاب دوری از دوستان همرزم خود را نداشت و دوری از آنها را با راز و نیاز با پروردگار و دعا و تلاوت قرآن جبران میکرد.
محمدهادی در روز چهارم آوریل سال 1997 با تشویق پدر و مادر خود، با دختر شیخ علی خاتون، پیمان زناشوئی بست. او در دوران نامزدی تلاش کرد از همسرش بانویی نمونه بسازد. سید محمدهادی نصرالله که یکی از رزمندگان مقاومت اسلامی بود و هر لحظه امکان داشت به فیض شهادت نایل شود، کوشید همسرش را برای چنین روزی آماده کند و سرانجام تلاشهای او به ثمر رسیدند.
محمدهادی در روز دوازدهم سپتامبر سال 1997، به همراه تعدادی از همرزمان خود در جریان رویارویی با اشغالگران صهیونیست در نزدیکی پایگاه اسرائیلیها در محور سجد در جبل الرفیع در منطقه اشغالی اقلیم التفاح به شهادت رسید. بی تردید نام او در حافظه تاریخ جاودانه خواهد ماند
عکس سید هادی که عمامه وعینک سید حسن نصرالله روبرداشته وزده
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------
. .
هادی در آخرین خداحافظی، چون سایر شهیدان چهرهای بسیارآرام داشت. در مسیر راه برگزاری مجلس ترحیم شهادت محمدهادی نصرالله فرزند دبیرکل حزبالله که مخصوص بانوان برپا شده بود، در این فکر بودم که در اولین دیدار با بانو فاطمه یاسین، مادر شهید هادی نصرالله به او چگونه سلام کنم و چه بگویم.. آیا به او تسلیت بگویم یا تبریک؟. در مسیر راه فکر میکردم با مادری غمگین، اندوهگین و دردمند که باقیمانده اشک چشمان گریان خود را پاک میکند، روبه رو میشوم.. همه تصور من این بود که مادر شهید باتسلیت بانوان عزادار که برای تسلی خاطر او آمدهاند احساس آرامش میکند، اما هرگز به ذهنم خطور نکرده بود که در حسینیه حضرت زینب(س) در محله "حارة حریک" با صحنهای خلاف آنچه که فکرش را میکردم روبه رو خواهم شد.
بانو فاطمه یاسین، همسر سید حسن نصرالله، خاطر عزاداران را تسلی میداد و آنان را به بردباری فرا میخواند و از آنان میخواست فقط برای امام حسین(ع) گریه کنند. گاهی هم به نشانه افتخار به شهادت فرزند برومندش لبخندی بر چهره او نمایان میشد.
پرچمهای زرد رنگ، حزبالله و پلاکاردهای تبریک و تسلیت شهادت بر در و دیوار ورودی حسینیه حضرت زینب(س) آویخته شده بودند. مادر و بازماندگان شهید آرزو داشتند مراسم عروسی سید هادی را در این حسینیه برگزار کنند و به زودی از آنجا به خانه زناشویی برود. در جایگاهی در صدر مجلس، دسته گل بزرگی به چشم میخورد و عکس شهید، میان گلها قرار داده شده بود. قاریان زن به ترتیب، آیههای قرآن را تلاوت میکردند. دختران نیز داوطلبانه شیرینی و حلوا میان عزاداران توزیع میکردند. پلاکاردهای تبریک شهادت سیدهادی نصرالله به امام زمان(عج) و امام خمینی (ره) و سید حسن نصرالله، دیوار حسینیه را پوشانده و روی یکی از این پلاکاردها نوشته شده بود که وعده پیروزی ما بر اسرائیل، در کنار گذرگاههای مرزی فلسطین اشغالی است.
درصدر مجلس مادر شهید و در سمت راست او، نامزد شهید، دوشیزه بتول شیخ علی خاتون و نزدیک او زینب نصرالله خواهر دوازده ساله شهید و در سمت چپ فاطمه یاسین، مادر بزرگهای پدری و مادری شهید نشستهاند. بازماندگان شهید با وقار و با نظم خاصی به مهمانان خوشامد میگویند. دو تن از بانوان که در جمع مادر و بازماندگان شهید نشستهاند، عزاداران و تهنیتگویان را معرفی میکنند.
"خدا به شما پاداش نیک بدهد" و "شهادت برشما مبارک باشد" از جمله عباراتی بودند که پیوسته به گوش بانو فاطمه یاسین، همسر سید حسن نصرالله، میرسید. چشمان گریان برخی از تسلیتگویان و سخنانی نظیر همه ما به شهادت ایمان داریم، اما توان تحمل چنین لحظاتی را نداریم، مادر شهید را آزار میدهند. عبارات تحریکآمیز برخی از زنان هرگز خللی در صبر و شکیبایی مادر شهید به وجود نمیآورد. بانویی به مادر شهید گفت، "در تلویزیون همسرتان را آرام دیدم. انتظار نداشتم شما را هم این قدر آرام و شکیبا ببینم، زیرا شما مادر هستید".
گویی برخی از دلداریها و عبارتها، روحیه مادر شهید را دو چندان میکند و امّ هادی به ناچار بر شانه برخی از تهنیت گویندگان دست نوازش میکشد و رفتار انفعالی آنان را مهار میکند. به محض اینکه یکی از دبیران شهید سیدهادی نصرالله در مجتمع آموزشی المصطفی نگاهش به مادر شهید میافتد ویاد شاگردش میکند، بدون اراده میگرید. بانوی دیگری درحالی که نشانههای رضایت به قضا و قدر الهی را در چهره فاطمه یاسین میبیند، ناگهان به گریه میافتد. بانوی دیگری، از سیدهادی به عنوان الگو و اسوه جوانان متعهد لبنان نام میبرد و میگوید، "ای کاش فرزندان ما هم مثل فرزندان شما بودند."
"هادی واقعاً شایستگی این نام را داشت. او انسانی خدمتگزار، با اخلاق وپرهیزکار بود." این سخن یکی از بانوان است که در گوش دیگری زمزمه میکند، "خداوند او را بیامرزد بسیار مهربان بود." به ایشان نزدیک میشوم و سؤال میکنم، "با سه روز فراق چه میکنی؟" پاسخ میدهد که کاری از دستش ساخته نیست و میگوید که یک روز پیش در اخبار سراسری تلویزیون پیکر هادی را روی برانکارد دیده و او را از انبوه ابروان و شکاف سرش شناخته است. انگار به خواب رفته بود. نفس عمیقی میکشد و میافزاید، "آری به خواب رفته بود و شباهتی به مردگان نداشت."
مادر سید محمدهادی در پاسخ به این سؤال که آیا به هنگام تنهائی در خانه برای فرزندش گریه میکند یا نه، میخندد و میگوید، "تاکنون گریه نکردهام و تظاهر به گریه هم نمیکنم. صبر وشکیبایی نعمتی ارزشمند است که خداوند به من ارزانی داشته است. از خدا میخواهم که این نعمت را از من دریغ نکند."
از او میپرسند، "آیا همسران رؤسای سه قوه تاکنون به شما تسلیت گفتهاند؟" پاسخ میدهد، "الیاس هراوی رئیس جمهوری پیشین وهمسرش تلفنی به من تسلیت گفتند. همسران برخی وزیران و نمایندگان پارلمان نیز برای تسلیت نزد من آمدند."
بر اساس کارت شناسایی باقیمانده از محمدهادی نصرالله، مشخص میشود که او ترجیح داده بود برای مدت کوتاهی تحصیلات خود را معلق نگه دارد و پس از دوره راهنمائی به صفوف رزمندگان مقاومت پیوست. حدود چهار ماه پیش از شهادت با دوشیزه بتول فرزند شیخ علی خاتون که از دوران کودکی در شهر بعلبک با خانواده او همسایه بودند، عقد کردند و منتظر تکمیل تهیه جهیزیه ازدواج بود تا زندگی مشترک را آغاز کنند.
سیدهادی حدود سه سال بود که درعملیات ضد صهیونیستی شرکت میکرد. در هرعملیاتی که در جنوب لبنان روی میداد، مادر او، مانند همه مادران رزمندگان، انتظار شنیدن خبر شهادت فرزندش را داشت و هر روز برای هادی و سایر همرزمان او صدقه میداد. آخرین خداحافظیهادی با خداحافظیهای پیشین متفاوت بود. مادر میگوید، "هادی در آخرین خداحافظی بسیار آرام بود و لبخندی پنهان درچهرهاش دیده میشد، انگار میخواست چیزی را از من پنهان کند. هنگامی که به من اطلاع دادند هادی همراه سه رزمنده دیگر مفقود شدهاند، تسلیم اراده خدا شدم. به خدا توکل و همه چیز را به او واگذار کردم."
فاطمه یاسین با افتخار بیان میکند، "گمان میکنم درتربیت فرزندم موفق بودهام. با شهادت او بهرهمند شدم. زیان نکردهام و بیتردید روز قیامت، نزد اهل بیت(ع) از من شفاعت خواهد کرد. این دنیا گذرگاه آخرت است و هادی راه را کوتاه کرد."
امّ هادی در برابر نگاههای خیره و پر استفهام دیگران میکوشد آنان را متقاعد کند که به احساسات و عواطف خود اجازه نمیدهد بر او چیره شوند. او چنین میگوید، "هنگامی که احساسات برمن هجوم میآورند، حضرت فاطمه زهرا(س) و صحنه وداع حضرت زینب(س) در کربلا را به یاد میآورم. حضرت زینب با از دست دادن برادران و اهل بیتش ارادهاش را از دست نداد. او در برابر فاجعه کربلا صبر و شکیبایی نشان داد. من فقط یک فرزندم را ازدست دادهام و در مقابل این بزرگان چیزی نیستم. باید ازاین عزیزان الگو بگیریم."
او در واکنش به اسارت پیکر فرزندش سیدهادی توسط نظامیان صهیونیست میگوید، "این پیکر هم مانند اجساد سایر شهیدان مقاومت است، تفاوتی میان آنان نیست. من نیز مادری چون مادر سایر شهیدان هستم. در اخبار شنیدهام که دشمن پیشنهاد مبادله پیکر فرزندم با اجساد نظامیان صهیونیست را کرده که در جریان عملیات ناکام انصاریه در لبنان ماندهاند. او کورخوانده است و باید پیکر همه شهیدان را بدهد و اسیران را آزاد کند. تنها یک پیکر را قبول نداریم و تسلیم پیشنهادات وقیحانه اشغالگران نمیشویم." بانو فاطمه یاسین برتصمیم خویش برای ادامه راه شهید هادی نصرالله و فراهم نمودن زمینه پیوستن پسر دوم خود محمدجواد نصرالله به گروههای مقاومت تأکید دارد
یک فاتحه هم بخونید
یاعلی
سلام
اون روز واسه اولین بار دیدم و فهمیدم که آدم با مرگ کمتر از کسری از ثانیه فاصله داره...
قبل از او حادثه رفته بودیم جمکران...تو اون گرما بیرون نشسته بودم و نماز میخوندم که یکی زد پشت شونم و گفت التماس دعا!!! بعد هم نیگاش کردم و گفتم محتاجیم...خندیدو رفت...تو اونهمه آدم فقط به من گفت...بعدشم که رفت دوباره نشسته بودم که دیدمش داره میره تو مسجد و انگار میلنگید و باز نیگام کرد...مونده بودم ...
وسط جاده تو لاین سبقت با 110 تا سرعت بودم که بووومممم...لاستیک ترکید...ماشین واسه خودش میرفتو فرمون هی تکون میخورد...داد میزدمو یا حسین یا حسین میکردم...ماشین4، 5 بار دور خودش چرخیدو یهو از پشت یکیم زد بهمون....نصف ماشین رفت...بعد خود به خود ماشین رفت تو لاین بغل و واستاد...
باورم نمیشد که زنده ایم...
مرگو دیدم.....با تمام وجود...
پلیس که اومد گفت معجزست که زنده این....
تو روز نیمه شعبان امام زمان دوباره بهم زندگی تازه داد...چراشو باید از خودشون پرسید دیگه...
حس آدمیو دارم که تازه زندگی دوباره بهش دادن...اما میدونم که نمیتونم این حس خوبو مدت زیادی نگه دارم...
هنوزم که به اون ماجرا فکر میکنم بغض میکنم و میگم اگه این فرصت دوباره نبودو من الان به جای اینجا توی بهشت زهرا یا هرجای دیگه بودم چه چیزی واسه عرضه داشتم...وای که چقد سخته...
دلم میخواد همه منو ببخشن ...
یا علی مدد
سلام...
چند سال پشت سر هم تو این روزا تو مسجد بودم اما امروز و فردا و پس فردا نیستم...الان استاد نقویان داشت میگفت:
شاید اعتکاف کسی که امسال نرفته یه جای دیگه باشه....نمی دونم...فقط می دونم چن روزه حالم خیلی گرفتس...خیلییی...
هم به خاطر نرفتن هم یه خاطر ... بعضی وقتا تاوان یک لحظه اشتباه چقد سخته )-:
ولادت امیر المومنین به همه دوستام تبریک و تهنیت...
همچنین روز پدر رو به پدر خودم که واقعا واسم زحمت کشیده و همه پدرای عزیز تبریک میگم و دستاشو می بوسم...
بعضی وقتا تاوان یک لحظه اشتباه چقد سخته )-:
یا علی (ع)