به سپیدی یاس ، به سرخی خون | |||
سلام....عزاداریاتون قبول...منو دعا نکردین اینورا نیاین لطفا!!!
بازم میگم اینا رو سیو کنید و حتما بخونید....
خطبه حضرت زینب علیها السلام در شام
97 - شیخ صدوق از بزرگان بنى هاشم و دیگران روایت مى کند:
چون امام سجاد علیه السلام و اهل بیت بر یزید وارد شدند و سر امام حسین علیه السلام را آورده ، جلو یزید در تشتى گذاشتند، با چوبى که در دست داشت ، شروع کرد به زدن بر دندانهاى آن حضرت و این اشعار را مى خواند: (لعبت هاشم بالملک ...)
بنى هاشم با حکومت بازى کردند، نه خبرى آمده و نه وحیى نازل شه است .
کاش اجدادم که در بدر شاهد بودند که قوم خزرج از فرود آمدن تیغهاى تیز مى نالیدند، از خوشحالى چهره افروخته مى شدند و گفتند: اى یزید! دستانت شل مباد!
کیفر بدر را دادیم و بدرى دیگر آفریدیم و حساب ، برابر شد.
از خندف نیستم اگر از فرزندان احمد، انتقام کارهایشان را نگیرم !
چون زینب آن صحنه را دید، گریبان چاک زد و با صدایى سوزناک صدا زد: یا حسین ! اى حبیب پیامبر! اى فرزند مکه و منا! اى زاده فاطمه زهرا! اى پسر محمد مصطفى ! همه را گریاند.
یزید ساکت بود. سپس به پا ایستاد و نگاهى به مجلس افکند و شروع به خطابه کرد و در آغاز، کمالات پیامبر را اظهار کرد و اعلام نمود که : ما به رضاى الهى صابریم ، نه از روى بیم و وحشت .
آنگاه چنین خطبه خواند:
حمد براى پروردگار جهانیان . درود بر جدم سرور انبیا. راست فرمود خداى سبحان که : (سرانجام آنان که بد کردند، آن شد که آیات الهى را تکذیب کردند و به مسخره گرفتند. اى یزید! آیا همین که زمین و آسمان را بر ما تنگ گرفتى و ما را همچون اسیران به زنجیر کشیدى و بر ما مسلط گشتى ، پنداشتى که این مایه خوارى ما در پیشگاه خدا و کرامت و منت خداوند بر رتوست و تو را نزد خدا احترام و منزلتى است ؟ از این رو باد به دماغ افکندى و مغرورانه به ما نگاه انداختى و شادمانه و غافلانه بر مسند نشستى ، چون دیدى که دنیا به کام تو و کارها برایت سامان یافته است و حکومتى را که از آن ماست براى تو فراهم گشت ! آرامتر! این قدر جاهلانه متاز! آیا سخن خدا را فراموش کردى که فرمود: (کافران مپندارند که چون مهلتشان دادیم ، براى آنان نیک است ، بلکه تا بر گناهشان بیفزایند، و براى آنان عذابى خوار کننده است .
اى فرزند آزادشدگان ! آیا از عدالت است که زنان و کنیزان خود را پشت پرده ها جا داده اى و دختران پیامبر را به اسیرى گرفته مى گردانى ، پرده هاى حرمتشان را دریده و چهره هاشان را آشکار ساخته اى و دشمنان ، آنان ر شهر به شهر مى گردانند و مردم بیابانى و کوهستانى به آنان مى نگرند و دور و نزدیک و غایب و حاضر و شریف و پست به چهره آنان چشم مى دوزند؛ نه از مردانشان سرپرستى دارند و نه از حامیانشان کسى هست . این همه از روى طغیان تو بر خدا و انکارت نسبت به پیامبر و دین خداست ، و از تو شگفت نیست . چگونه مى توان به مراقبت و دلسوزى کسى امید داشت که دهانش ، جگر شهیدان را دندان زده و دور افکنده و گوشتش از خون سعادتمندان روییده و پیوسته در ستیز با سرور رسولان ، لشکر آراسته و به جنگ برخاسته و به روى رسول خدا صلى الله علیه و آله شمشیر کشیده است ؛ کسانى که در انکار حق و پیامبر سر سخت تر و در دشمنى آشکارتر و نسبت به پروردگار، سر کشترند! اینها نتیجه کفر و کینه اى است که از کشتگان بدر در دل داشته اند. پس در دشمنى با ما خاندان درنگ نمى کند کسى که نگاهش به ما دشمنانه و کین توزانه است و کفر خود را به پیامبر آشکار مى سازد و بر زبان مى آورد و از روى خوشحالى نسبت به کشتن فرزندان پیامبر و اسیر کردن فرزندان او، گستاخانه و بى شرم ، پدران خود را صدا مى زند که شادى کنند و به او دست مریزاد گویند! بر دندانهاى ابا عبدالله که بوسه گاه پیامبر بود، چوب مى زند و شادى در چهره اش آشکار است . به جانم سوگند اى یزید! با ریختن خون سرور جوانان بهشت ، بر زخم دیرین نیشتر زدى و ریشه ما را بر آوردى و پدرانت را صدا زده با ریختن خون وى به نیاکان مشرکت تقرب جستى و پدرانت را صدا زدى به گمان آنکه صدایت را مى شنوند و بزودى آرزو خواهى کرد که کاش دستانت شل و قطع مى شد و مادرت تو را نمى زایید، وقتى که ببینى به سوى خشم الهى مى روى و دشمنت رسول خدا صلى الله علیه و آله است .
خدایا! حق ما را بستان و انتقام ما را از ظالمان بر ما بگیر و خشم خود را بر آنان ببار که خون ما را ریختند و آبروى ما را ریختند و حامیان را ما کشتند و حرمت ما را شکستند. اى یزید! کار خود را کردى ، ولى جز پوست خود را ندریدى و جز گوشت خود را نبریدى . بزودى با همین گناه که از کشتن فرزندان پیامبر بر دوش دارى و حرمتشان را شکسته و خون عترتش را ریخته اى به حضور پیامبر خدا وارد خواهى شد؛ آنگاه که خداوند همه را جمع مى کند و پراکندگى هاشان را سامان مى بخشد و از ظلم کنندگان به ایشان انتقام مى گیرد در حقشان را از دشمنانشان مى ستاند. پس با کشتن آنان شادمان مباش (و مپندار آنان که در راه خدا کشته شدند و مرده اند، بلکه نزد پروردگارشان زنده اند و روز مى خورند و به پاداشى که خداوند از فضل خود به آنان داده است شادمانند خدا براى تو بس است که ولى و حاکم باشد و پیامبر خدا دشمنت باشد و جبرئیل ، پشتیبان . زود است که تو را بر گرده مسلمانان مسلط ساخت ، بداند که پاداش بدى ابرى ظالمان است و کدام یک از شما جایگاهش بدتر و گمراهتر است . اینکه از قدر تو مى کاهم و سرزشت را بزرگ مى شمارم نه از آن روست که خطاب درباره تو سودمند است ، پس از آنکه چشمهاى مسلمانان را گریان و دلهایشان را داغدار ساختى . آن دلها که دارید سخت شده و جانها طغیان کرده و بدنها آکنده از خشم خدا و لعنت پیامبر است و شیطان در آنها لانه کرده و جوجه پرورده است .
شگفت آنکه پایان و پیامبرزادگان و نسل اوصیا به دست آزاد شدگان پلید و دودمان تبهکار فاسد کشته مى شوند؛ به دست آنان که خون ما از پنجه هایشان مى چکد و دندان در گوشتهاى ما فرو برده اند. آن شهیدان پاک جسدهایشان طعمه گرگهاى درنده گشته و در زیر چنگال کفتارها به خاک آلوده شده است . اگر امروز ما را غنیمتى براى خویش مى شمارى ، خواهى دید که مایه زیان و خسران توایم ؛ آن روز که جز عملهاى خویش چیزى نخواهى یافت و خداوند نیز به بندگان هیچ ستمى نمى کند.
شکایت نزد خدا مى برم و تکیه ام بر اوست و امید و آرزویم خدا ست . پس هر چه نیرنگ دارى به کار بند و هر چه مى توانى بکوش . سوگند به خدایى که با وحى و قرآن شرافتمان بخشیده و با نبوت و برگزیدگى ما را گرامى داشته است ، نام و یاد ما هرگز محو نابود نمى شود و ننگ کشتن ما نیز از دامان تو شسته نمى گردد و مگر جز آن است که اندیشه ات باطل و دوران حکومتت محدود و اجتماعت پراکنده است ؛ آن روز که منادى ندا مى دهد: هلا! لعنت خدا بر ستمگر تجاوز کار!
خدا را سپاس که براى دوستان خود سعادت را رقم زد و فرجام برگزیدگانش را شهادت قرار داد؛ به وسیله رسیدن به آنچه اراده اش بود، آنان را به رحمت و رضوان ، و آمرزش خویش منتقل ساخت و با کشتن آنان کسى جز تو بد بخت نشد و کسى جز تو به آنان آزموده نگشت . از خدا مى خواهیم که پاداشمان را کامل و ثواب و ذخیره آخرتمان را سرشار سازد. از او مى خواهیم که جانشینى خوب و بازگشتى شایسته برایمان مقرر دارد که او مهربان و با محبت است .
خطابه امام سجاد علیه السلام در مجلس یزید
خوارزمى گوید:
یزید دستور داد خطیب و منبرى فراهم شد تا پیش مردم از حسین و على علیه السلام بد گویى شود.
خطیب بر منبر رفت و پس از حمد و ثناى خدا، از على علیه السلام و حسین علیه السلام بسیار بد گفت و یزید و معاویه را فراوان ستود. امام سجاد علیه السلام بر سر او فریاد کشید: واى بر تو اى یزید! اجازه بده من نیز بالاى این چوبها بروم و سخنى بگویم که در آن رضاى الهى و پاداشى براى حاضران باشد. یزید نپذیرفت . مردم گفتند: اى امیر مومنان ! اجازه بده بر منبر برود، شاید چیزى از او بشنویم . گفت : اگر منبر رود، جز با رسوا کردن من و دودمان ابوسفیان فرود نخواهد آمد. گفتند: مگر او چه اندازه مى تواند نیکو سخن گوید؟ یزید گفت : اینان از خاندانى که دانش در جانشان نشانده است . آن قدر اصرار کردند تا یزید اجازه داد. امام سجاد علیه السلام بر منبر رفت و حمد و ثناى الهى گفت : آنگاه خطبه اى خواند که دلها را هراسان و چشمها را گریان ساخت . از جمله چنین فرمود:
اى مردم ! شش چیز به ما عطا کرده و با هفت چیز فضیلتمان بخشیده اند. به ما دانش و برد بارى و بخشندگى و فصاحت و شجاعت و محبوبیت در دل مومنان داده شده و ما را به این فضیلتها برترى داده اند که پیامبر برگزیده ، حضرت محمد صلى الله علیه و آله از ماست ؛ على صدیق و جعفر طیار و حمزه شیر خدا و رسول از ماست ؛ سرور زنان جهان فاطمه بتول از ماست ؛ دو نواده این امت و دو سرور جوانان بهشت از ماست ؛ هر کس مرا مى شناسد که مى شناسد. هر که نمى شناسد، دودمان و خاندانم را معرفى مى کنم : منم فرزند مکه و منا و زمزم و صفا؛ من زاده آنم که با رداى خویش زکات مى برد؛ منم فرزند بهترین کسى که لباس و ردا پوشید و کفش به پاکرد و پاى برهنه رفت ؛ منم فرزند بهترین کسى که طواف و سعى کرد، حج گزارد و لبیک گفت ؛ منم فرزند آن که بر براق سوار شد و از مسجد الاقصى سیر شبانه کرد. منزه است خدایى که او را به معراج برد. منم فرزند آن که جبرئیل ، او را به سدره المنتهى رساند؛ منم فرزند آن که به خدا نزدیک شد، از دو کمان هم نزدیکتر؛ منم فرزند آن که با فرشتگان آسمان نماز خواند؛ منم فرزند آن که خداى جلیل آنچه مى خواست را به خاک مالید تا آنکه یکتا پرست شدند؛ منم پسر آن که در برابر رسول خدا صلى الله علیه و آله با دو شمشیر، جنگید و با دو نیزه پیکار کرد و دو هجرت نمود و در دو بیعت شرکت داشت و به دو قبیله نماز خواند و در بدر و چنین جنگید و یک دم به خدا کافر نشد. منم فرزند شایسته ترین مومنان ، وارث پیامبران ، در هم کوبنده ملحدان ، شیر دلیر مسلمانان ، فروغ رزمندگان ، زیور عابدان ، تاج گریه کنندگان ، صبورترین شکیبایان و برترین قیام کننده از آل یاسین و رسول پروردگار جهانیان . منم آن که با جبرئیل حمایت شد و با میکائیل یارى شد؛ منم فرزند مدافع از حریم مسلمانان و کشنده پیمان شکنان و ستمگران و از دین برگشتگان ؛ آن که با دشمنان کین توزش جهاد کرد، پر افتخارترین چهره قریش ، نخستین پذیراى دعوت خدا، با سابقه ترین مومن ، درهم کوبنده سرکشان و ریشه کن کننده مشرکان و تیرى از تیرهاى خدا بر جان منافقان ؛ زبان حکمت عابدان ، و یاور دین خدا، پشتیبان فرمان حق ، بوستان حکمت خدا و جایگاه علم الهى ، بزرگوار بخشنده جوانمرد شجاع ، ابطحى راضى و مرضى خدا، پیشتاز رزم آور، صبور روزه دار، تهذیب شده استوار، دلیر شب زنده دار، قطع کننده نسلها و پراکنده ساز گروهها، با استقامت ترین ، دلاورترین ، زبان آورترین ، با عزمترین و سرسخت ترین مسلمان ، شیر دلاور که در جنگها هنگا ورود نیزه ها و نزدیکى عنانها، دشمنان را درو مى کرد و چون بادى سهمگین آنان را مثل برگ درخت بر زمین مى ریخت ؛ شیر حجاز و صاحب اعجاز، قهرمان عراق ، پیشواى با نص و استحقاق ، مکى مدنى ، ابطحى تهامى ، خیفى عقبه اى ، بدرى احدى ، شجرى مهاجرى ، سالار عرب ، شیر میدان رزم ، وارث مشعر و منا، پدر دو سبط پیامبر، حسن و حسین ، مظهر شگفتیها، در هم کوبنده گروهها، شهاب نورانى و فروغ ماندگار، شیر پیروز خدا، مطلوب هر جویا، پیروز بر هر غالب ؛ آن جدم على بن ابى طالب علیه السلام است . منم فرزند فاطمه زهرا سرور زنان ؛ منم فرزند بانوى پاک ؛ منم پاره تن پیامبر.
رواى گوید: آن قدر منم منم گفت و خود را معرفى کرد تا صداى همه به گریه و ناله بلند شد و یزید از بروز فتنه بیمناک گشت . به موذن دستور داد که اذان گوید: اذان کلام او را قطع کرد.
خاموش شد. چون موذن (الله اکبر گفت ، امام فرمود: خدا را بزرگ مى شمارم ؛ تکبیرى بى قیاس که با حواس درک نمى شود. چیزى بزرگتر از خدا نیست . چون گفت : (اشهد ان لا اله الا الله فرمود: مو و پوست و گوشت و خونم ، مغز و استخوانم به یکتایى خدا شهادت مى دهد. چون گفت : (اشهد ان محمدا رسول الله امام از فراز منبر رو به یزید کرد و گفت : اى یزید! این (محمد جد من است یا جد تو؟ اگر مى پندارى جد توست که دروغ گفته اى و اگر بگویى جد من است ، پس چرا دودمان او را کشتى ؟
راوى گوید: موذن اذان و اقامه را گفت . یزید جلو رفت و نماز ظهر را خواند.
99 - خوارزمى با سند خویش از امام سجاد علیه السلام روایت مى کند:
چون سر امام حسین علیه السلام را پیش یزید آوردند، او مجلس شراب مى گرفت . سر حسین علیه السلام را جلو خود مى نهاد و بر روى آن شراب مى خورد. روزى فرستاد پادشاه روم در یکى از مجالس او حضور داشت . وى از اشرافرمود و بزرگان روم بود. گفت : اى پادشاه عرب ! این سر کیست ؟ یزید گفت : با این سر چه کار دارى ؟ گفت : وقتى نزد پادشاه خودمان برگردم ، او از هر چه دیده ام مى پرسد.
دوست دارم خبر این سر و صاحب آن را هم بگویم تا در شادى تو شریک باشد.
یزید گفت : این سر حسین بن على بن ابى طالب است . پرسید: مادرش کیست ،؟ گفت : فاطمه زهرا. پرسید دختر کسى ؟ گفت : دختر رسول خدا. فرستاده پادشاه روم گفت : اف بر تو و آیین تو باد! هیچ آیینى پست تر از آیین تو نیست . بدان من یکى از نوادگان داوودم و میان من و او پدران زیادى فاصله است . مسیحیان مرا بزرگ مى شمارند و به عنوان تبرک ، خاک زیر پایم را بر مى دارند، گویا که من از نوادگان داوودم و شما پسر دختر پیامبرتان را مى کشید، در حالى که بین او را و رسول خدا جز یک مادر فاصله نیست . این چه آیینى است !؟ آنگاه فرستاده به او گفت : اى یزید! آیا حدیث کنیسه حافر را شنیده اى ؟ گفت : بگو تا بشنوم . گفت : بین عمان و چنین دریایى است که مسیرر آن به اندازه یک سال است ؛ در آن هیچ آبادى نیست ، جز شهرى وسط آب که طول و عرض آن 80 فرسخ است و روى زمین شهرى به بزرگى آن نیست . کافور و یاقوت و عنبر از آنجا مى برند. درختان آن عود است . آن شهر دست مسیحیان است و هیچ پادشاهى در آنجا حکومت ندارد. در آن شهر، کنیسه هاى بسیار است که بزرگترین آن معبدها کنیسه حافر است . در محراب آن حقه اى زرین آویخته که درون آن یک (سم است که مى گویند سم الاغى است که عیسى بر آن سوار مى شد. اطراف آن حقه را با طلا و جواهرات و دیبا و ابریشم آراسته اند. همه ساله انبوهى از مسیحیان به زیارت آن رفته ، اطراف حقه مى چرخند و آن را مى بوسند و به برکت آن حاجتهاى خود را به درگاه خدا عرصه مى کنند. این ، وضع و عادت آنان نسبت به سم الاغى است که مى پندارند الاغى عیسى بوده استت و شما پس دختر پیامبرتان را مى کشید؟ خدا هرگز شما و آیینتان را خجسته ندارد.
یزید به اطرافیانش گفت : این مسیحى را بکشید. اگر به کشور خود باز گردد و از ما عیبجویى کند ما را رسوا مى سازد. چون آن مسیحى احساس کرد که مى خواهند او را بکشند، گفت : اى یزید! آیا مى خواهى مرا بکشى ؟ گفت : آرى . گفت : پس بدان که من دیشب پیامبرتان را در خواب دیدم ، به من مى فرمود: مسیحى ! تو اهل بهشتى . از سخن او در شگفت بودم تا این صحنه پیش آمد.
گواهى مى دهم که جز خداوند معبودى نیست و محمد بنده و فرستاده اوست . آنگاه سر را گرفته به سینه چسبانید و آن را مى بوسید تا آنکه کشته شد.
روایت شده که آن مسیحى شمشیرى را به چنگ آورد و به یزید حمله کرد تا او را بکشد.
خدمتکاران بین او و یزید مانع شدند و او را کشتند، در حالى که مى گفت : شهادت ، شهادت .
شیخ مفید گوید:
آنگاه یزید دستور داد زنان را در خانه جدا گانه جاى دادند و برادرشان امام سجاد علیه السلام هم با آنان بود؛ خانه اى جدا که متصل به خانه یزید بود. چند روز آنجا ماندند.
فتال نیشابورى گوید:
یزید ملعون دستور داد زنان و کودکان حسین علیه السلام را با امام سجاد علیه السلام در جایى نگهدارند که از سرما و گرما آنان را حفظ نمى کرد تا آنجا که صورتهایشان پوست انداخت .
ابن نما گوید:
سکینه در دمشق ، در خواب دید که گویا پنج ناقه از نور مى آید، بر هر یک از آنها پیرمردى سوار است . فرشتگان آنان را در بر گرفته اند و همراهشان غلام نوجوانى است . ناقه ها که رفتند. آن غلام پیش من آمد و نزدیک من شد و گفت : اى سکینه ! جدت سلامت مى رساند. گفتم : سلام بر رسول خدا! تو کیستى ؟ گفت : یکى از خدمتگزران بهشت . گفتم : این بزرگواران سوار بر ناقه ها کیستند؟ گفت : اولى آدم صفى الله است ، دوم ابراهیم خلیل الله ، سوم و موسى کلیم خدا، چهارم عیسى روح خدا. گفتم : پس این که دست بر محاسن خود گرفته و مى افتد و بر مى خیزد کیست ؟
گفت : جد تو رسول خدا صلى الله علیه و آله . گفتم کجا مى روند؟ گفت : پیش پدرت حسین . پیش رفتم تا به او بگویم که پس از او ستمگران با ما چه کردند. در همین حال پنج هودج نورانى دیدم که در هر هودجى زنى بود. پرسیدم : این زنان که مى آیند کیستند؟ گفت : اولى حضرت حواست ، دوم آسیه ، سوم مریم ، چهارم خدیجه و پنجم که دست بر سر گذاشته و گاهى مى افتد و گاه بر مى خیزد، جده تو فاطمه دختر پیامبر، مادر پدر توست . گفتم : به خدا به او خواهم گفت که با ما چه کردند. پیش او رفتم ، خود را به او رسانده گریه مى کردم و مى گفتم : مادرجان ! به خدا حق ما را انکار کرند، جمع ما را پراکنده ساختند، حرمت ما را شکستند، پدرمان حسین را شهید کردند. گفت : سکینه جان ! صدایت را پایین بیاور، دلم را سوزاندى و جگرم را پاره کردى . این پیراهن پدرت حسین است که با من است تا آنکه خدا را دیدار کنم .
از خواب بیدار شدم . مى خواستم خواب را کتمان کنم . به خانواده خود گفتم ولى بین مردم شایع شد.
نیز گوید:
زناندر مدتى که در دمشق بودند، با ناله و شیون بر آن حضرت نوحه مى خواندند. مصیبت اسیران بزرگ بود و رنج آن داغدیدگان سخت بود. آنان را جایى نگه مى داشتند که از سرما و گرما نگه مى داشت تا آنکه صورتهاپوست و از زخمها خون مى آمد. پیوسته دست به گریبان غم و ماتم و همنشین غصه و اندوه بودند.
محدث قمى به نقل از (کامل بهایى مى نویسد:
زنان اهل بیت ، شهادت پدران را از بچه ها مخفى مى کردند و مى گفتند پدرانتان سفر رفته اند.
چنین بود تا آنکه یزید دستور داد آنان را به خانه اش آورند. حسین علیه السلام دختر خردسال چهار ساله اى داشت . شب از خواب بیدار شد و گفت : پدرم حسین علیه السلام کجاست ؟ هم اینک او را خواب دیدم که بشدت آشفته حال بود. زنان که سخن او را شنیدند گریستند. کودکان دیگر هم به گریه افتادند و صداى ناله ها بلند شد. یزید از خواب بیدار شد و گفت : چه خبر شده ؟ از ماجرا پرسیدند و به او باز گفتند. دستور داد سر پدرش را پیش او ببرند. سر مطهر را برده در دامنش گذاشتند. گفت : این چیست ؟ گفتند: سر پدر توست . آن دختر بشدت ناراحت شد، فریادى کشید و بیمار شد و در همان روزها در شام از دنیا رفت .
این خبر در برخى تالیفات ، مفصلتر آمده است . از جمله : سر مطهر را که پوشیده بود آورده در مقابلش نهادند. پوشش را کنار زد، گفت : این سر چیست ؟ گفتند: سر پدر توست . آن را از تشت برداشت و در آغوش گرفت ، در حالى که مى گفت : پدر جان ! چه کسى تو را به خون رنگین ساخت ؟ چه کسى رگهاى تو را برید؟ چه کسى در کوچکى مرا یتیم کرد؟ پدر جان ! پس از توبه چه کسى امید داشته باشیم ؟ دختر یتیمت چه کسى را دارد تا بزرگ شود؟ از این سخنان مى گفت تا آنجا که لب بر لب آن سر بریده گذاشت و آن قدر گریه کرد تا بیهوش شد. وقتى او را تکان دادند دیدند جان داده است . چون اهل بیت این واقعه را دیدند، صدایشان به گریه بلند شد و دوباره به سوک نشستند. هر زن و مرد دمشقى را که آن روز مى دیدند گریان بود
سید بن طاووس گوید:
روزى امام سجاد علیه السلام بیرون آمد. در بازار دمشق مى رفت . به منهال برخورد کرد. وى پرسید: در چه حالید اى پسر پیامبر!؟ فرمود: ما مثل بنى اسرائیل در میان آل فرعون شده ایم که پسرانشان را مى کشتند و زنان را زنده نگاه مى داشتند. اى منهال ! عرب بر عجم افتخار مى کند که محمد صلى الله علیه و آله را عرب است ، قریش بر دیگران مباهات مى کند که محمد صلى الله علیه و آله از آنان است ، حال ، ما خاندان پیامبر چنان شده ایم که حق ما را غصب مى کنند، ما را مى کشند و آواره مى سازند. اى منهال ! از وضعى که در آن هستیم : انالله و انا الیه راجعون .
مهیار چه خوب سروده است : چوبهاى منبر رسول خدا را تعظیم مى کنند، ولى فرزند او را زیر پا گذاشته اند. با چه حکمى فرزندانش پیرو شما باشند، در حالى که افتخار شما این است که صحابه او باشید!
روزى یزید، امام سجاد علیه السلام و عمرو بن حسن را طلبید. عمرو کوچک بود. گویند یازده سال داشت . به وى گفت : آیا با پسرم خالد کشتى مى گیرى ؟ عمرو گفت : نه ، ولى خنجرى به من و خنجرى به او بده تا با او بجنگم ! یزید ملعون گفت : خصلت و سرشتى است که از مار مى شناسم .
مگر مار، جز مار مى زاید؟ به امام سجاد علیه السلام گفت : سه حاجت خود را که وعده دادم انجام دهم بگو.
فرمود: اول آنکه چهره سرور و سالار حسین علیه السلام را نشانم دهى تا از آن توشه بر گیرم ، نگاه کنم و با آن خداحافظى کنم . دوم آنکه آنچه را از ما برده اند بر گردانند. سوم آنکه اگر تصمیم دارى مرا بکشى کسى را بگمار که این زنان را به حرم جدشان برساند. یزید گفت : اما چهره پدرت را هرگز نخواهى دید و اما از کشتن تو گذشتم . زنان را جز خودت به مدینه بر نمى گرداند. اما آنچه از شما گرفته اند، چند برابر قیمت آنها را به شما مى دهم . حضرت فرمود: مال تو را نمى خواهیم ، براى خودت باشد. چیزى را خواستم که از ما گرفته شده است ، چرا که در میان آنها بافته هاى فاطمه دختر رسول خدا و مقنعه و گردن بند و پیراهن آن حضرت بوده است . یزید دستور داد بر گردانند.
200 دینار هم بر آن افزود. امام سجاد علیه السلام آنها را گرفت و بین نیازمندان و فقرا تقسیم کرد.
نیز گوید:
یزید ملعون آن روز وعده داد که سه حاجت را بر آورده کند. بعد دستور داد به خانه اى ببرند که از سرما و گرما نگه نمى داشت . آن قدر آنجا ماندند تا صورتهایشان پوست انداخت . مدتى که در آن شهر بودند، براى حسین علیه السلام عزادارى مى کردند.
خوارزمى با سند خویش مى کند:
چون سر مطهر امام حسین علیه السلام را در شام آویختند، خالد بن عفران که از تابعین بر جسته بود خود را از دوستانش پنهان ساخت . یک ماه دنبالش مى گشتند و چون یافتند، پرسیدند: چرا گوشه گیر شده اى ؟ گفت : نمى بینید چه بر سرمان آمده است !؟ آنگاه اشعارى با این مضمون خواند:
اى پسر دختر پیامبر! سر خون آلود تو را آوردند. با کشتن تو گویا پیامبر را کشته اند! تو را لب تشنه شهید کردند و در کشتن تو تنزیل و تاویل آیات قرآن را مراعات نکردند. از اینکه تو را کشته اند تکبیر مى گویند، در حالى که با کشتن تو تکبیر و تهلیل را کشته اند.
چون سر مطهر امام حسین علیه السلام را در شام آویختند، خالد بن عفران که از تابعین بر جسته بود خود را از دوستانش پنهان ساخت . یک ماه دنبالش مى گشتند و چون یافتند، پرسیدند: چرا گوشه گیر شده اى ؟ گفت : نمى بینید چه بر سرمان آمده است !؟ آنگاه اشعارى با این مضمون خواند:
اى پسر دختر پیامبر! سر خون آلود تو را آوردند. با کشتن تو گویا پیامبر را کشته اند! تو را لب تشنه شهید کردند و در کشتن تو تنزیل و تاویل آیات قرآن را مراعات نکردند. از اینکه تو را کشته اند تکبیر مى گویند، در حالى که با کشتن تو تکبیر و تهلیل را کشته اند.
مجلسى گوید:
از هند همسر یزید نقل شده است : خوابیده بودم . دیدم درى از آسمان باز شد. فرشتگان دسته دسته پیش سر مطهر حسین علیه السلام مى آیند بر آن سر سلام مى دهند. در همین حال ابرى را دیدم که از آسمان فرود آمد. مردان بسیارى در آن بودند. مردى خوش سیما و ماهگون هم در بین آنان بود. پیش آمد تا آنکه خود را بر روى لب و دندان امام حسین علیه السلام افکند و آن را مى بوسید و مى گفت : فرزندم ! تو را کشنده و نشناختندت . از آب محرومت کردند. فرزندم ! من جد تو رسول خدایم . این پدرت على مرتضى و آن برادرت حسن ، آن عمویت جعفر و ابن عقیل است ، این دو هم حمزه و عباس اند. یکایک اهل بیت خود را بر مى شمرد. هند گوید: نگران و وحشت زده از خواب برخاستم . نورى را دیدم که بر سر امام حسین علیه السلام پخش مى شود. در پى یزید بودم که به اتاق تاریکى رفته و صورت بر دیوار گرفته بود و مى گفت : مرا با حسین چه کار؟ و خیلى اندوهگین بود.
خواب را برایش گفتم و او سر به زیر بود.
صبح ، اهل بیت پیامبر صلى الله علیه و آله را فراخواند و گفت : دوست دارید پیش من بمانید یا به مدینه برگردید؟ برایتان جایزه نفیسى هم دارم . گفتند: اولا دوست داریم بر حسین علیه السلام عزادارى کنیم .
گفت : باشد، آنطور که دوست دارید. حجره ها و اتاقهایى را در دمشق در اختیار شان نهادند. همه زنان هاشمى و قریشى در سوک حسین علیه السلام سیاه پوشیدند و طبق نقل ، هفت روز عزادارى کردند.
روز هشتم یزید آنان را طلبید و گفت : اگر مى خواهید بمانید. گفتند: به مدینه بر مى گردیم .
محملهایى آراستند و یزید اموالى را به اهل بیت تقدیم کرد و گفت : اى ام کلثوم ! این مال را به جاى آنچه بر شما گذشت ، بگیرید. ام کلثوم گفت : یزید! چه بى شرم و حیایى ! برادرم و خاندانم را مى کشى و در عوض پول مى دهى ؟
محمد بن ابى طالب گوید:
یزید چون از بروز فتنه و اختلاف نگران بود، به عذر خواهى پرداخت و از ابن زیاد انتقام کرد و امام سجاد علیه السلام را مورد احترام قرار داد و زنان اهل بیت را به خانه مخصوص خود منتقل کرد و صبح و شام با امام سجاد علیه السلام غذا مى خورد. همه حاضران از صحابه و تابعین و بزرگان و امویان به او مى گفتند که اهل بیت پیامبر را بر گرداند و مورد احسان قرار دهد و به کارهایشان رسیدگى کند.